آوشآوش، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

آوش کوچولو

فقط عکس

سلام دیروز یه روز پر از عکس داشتم!! اول با بابایی حموم رفتم و بعدش مامان تا تونست ازم عکس گرفت! بدون حرف بیشتر بریم سراغ عکس ها! اول یه عکس که البته مال دیروز نیست! جریان این عکس اینجا  تو وبلاگ آویسا جون گفته شده.   مامان جون زود عکس بگیر این سر کچل ما تو آفتاب داغ شد خوب!!!     و اما عکس های دیروز :   هوس پستونک کرده بودم و حسابی لج مامان رو در آوردم که مجبور شد با پستونک عکس بگیره!!   مامان هر وقت عکس پایین رو میبینه بی اختیار میگه فندققققق ای بابا خسته شدم! خوابم گرفت! چ...
4 مهر 1391

مرد کوچک

سلام دوستای خوبم تو این مدت که نبودم حسسسابی بزرگ شدم و کلی کارهای جدید یاد گرفتم! اول از همه اینکه خوابم به میزان قابل توجهی کم شده و بیشتر دوست دارم بیدار بمونم. وقتی بیدارم انقدر خوشگل میخندم و سر و صدا میکنم که همه دوست دارن باهام حرف بزنن. تو گفتن کلمه آغون خیلی حرفه ای شدم!! وقتی روی شکمم میخوابم دیگه یه مدت طولانی سرم رو بالا نگه میدارم درست مثل یک مرد و وقتی هم خسته میشم با کمی تلاش خودم رو صاف میکنم و به پشت میخوابم. ولی هنوز حرکت برگشت رو یاد نگرفتم تا خودم روی شکم بخوابم دارم روش کار میکنم! علاقه زیادی به ماشین سواری دارم! وقتی ماشین توقف میکنه حتی یه کوچولو پشت چراغ قرمز شروع میکنم به غر ز...
22 شهريور 1391

وارد سومین ماه میشویم

سلام دوستای مهربونم. از اینکه جویای حالم بودین خیلی خیلی ممنونم. 6 شهریور من و بابایی و مامانی راهی مرکز بهداشت شدیم. اول رفتیم تو یه اتاق واسه چک شدن وزن و قد و دور سر. که خدا رو شکر همه چیز خوب بود و آوش تپلی یعنی بنده! خیلی خوب رشد کرده  بعدش مامان من رو داد بغل بابایی و خودش وارد اتاق بعدی نشد! بابایی بهم گفت پسرم مثل یه مرررررد محکم و قوی باش و من هم گفتم چشم بابایی!! خلاصه منو رویه تخت خوابوندن و اول یه آقاهه اومد توی دهنم به زور یه شبرت بد ممز و تلخ ریخت! اصلا خوشم نیومد ولی چون به بابا قول داده بودم مثل یه مرررد عمل کنم هیشی نگفتم! بعدش آقاهه به دو تا پام واسکن زد! خیلی خیلی دردم اومد و جاش...
9 شهريور 1391

آوش کولوچه

سلام دوست جونیا من حسابی بزرگ شدم و حسابی هم شیطون شدم! همش باید یکی کنارم بشینه تا مامان از کنارم تکون بخوره با چشم دنبالش میکنم و وقتی از دیدم خارج میشه میزنم زیر گریه اونم چه گریه سوزناکی دل سنگ آب میشه چه برسه به دل مامان و بابا! حسابی آبجی آویسا رو شناختم و بیشتر از همه چشمم دنبال اونه. از 44 روزگیم شروع کردم به خندیدن. البته قبلش هم میخندیدم ولی هر موقع دوست داشتم! الان تا باهام حرف میزنن براشون میخندم و دلبری میکنم مخصوصا صبح ها که بیدار میشم تا مامان میاد بالای گهوارم براش میخندم تا دلش ضعف بره و فوری بغلم کنه! 10 روزی که بابا تعطیل بود و تو خونه بود حسابی به هم عادت کردیم الان بابا از سر کار همش...
1 شهريور 1391

پسرک 40 روزه

سلام دیروز چهلمین روز به دنیا اومدن من بود. باسه همین مامان منو برد بهداشت باسه اینکه قد و وزنم رو اندازه بزنن. همه چیز عالی و نرمال بود. دکتری که اونجا بود منو چک کرد و گفت که زردیم خیلی کمه و دیگه نیاز نیست منو ببرن دکتر. این روزها هر وقت از خواب بیدار میشم در حال غر زدن و گریه کردن هستم یا باید شیر بخورم و یا بَبَل بشم و باسه همینم بیشتر عسکایی که از من گرفته میشه توی خواب هستم! نگاه کنین: ببینین چه ناز خندیدم توی خواب یه خواب خوشتل تو بَبَل بابایی عکس پایین رو سحر که بابایی بیدار شده از مدل خوابیدنم خوشش اومده و ازم گرفته باور کنین توی عکس پایین بیدارم از نور چشمامو بستم...
16 مرداد 1391

یکماهگی آوش فسقلی

سلام دوستای خوبم. یه سلام داغ تابستونیییییی وای چقدر اینجا هوا گرمه!! اوفففففف امروز یک ماهه شدم کم کم دارم مررررد میشم! تشکر بسیییییییییار ویژه از خاله نازنین گلم که امروز واسه مامان اس ام اس داد و یکماهگی منو تبریک گفت. دوستت دارم خاله جونم. اول از همه یک عکس مقایسه ای براتون میذارم که ...... نه نمیخوام دور تفاوت های دو تصویر خط بکشین!! .... میخوام نظر بدین ببینم هنوز شبیه آبجی آویسا هستم؟   توی عکس پایین من و آویسا هر دو 26 روزه ایم. نظرتون چیه؟   بعد از گذشت یک ماه هنوز آثار زردی توی صورت و چشمای من مشخصه!!! باز هم واسه زرد بودنم رفتیم پیش دکتر خانم دکتر گفتن میزانش خیلی ...
5 مرداد 1391

مصائب آوش

سلام دوستای خوب و مهربونم. ممنونم که انقدر به من لطف داشتین. آبجیم چه دوستای مهربونی داره ها. مامان چند روزه میخواد اینجا رو آپ کنه ولی من و آبجی نمیذاریم ! یه کم در مورد جزییات به دنیا اومدنم براتون بگم. روز دوشنبه 5 تیرماه ساعت 7 مامان و بابا همراه مامان جون شیرین راهی بیمارستان شدند. تا کارهای پذیرش انجام بشه و مامان برای اتاق عمل حاضر بشه ساعت 9 و ربع بود که من و مامان با هم وارد اتاق عمل شدیم. دکتر بیهوشی تا مامان رو دید و صدای سرفه هاشو شنید گفت نمیشه بیهوشت کنیم و باید از نخاع بی حس بشی. خلاصه مامان بی حس شد در طول عمل خانم دکتر مدام با مامان حرف میزد و بعد مامان صدای گریه من رو شنید و همون موقع چشماش اش...
19 تير 1391

چه جوری شد که من آوش شدم

سلام سلام. اولین سلام زمینی من توی وبلاگم رو پذیرا باشین. من داداش کوچولوی آویسا هستم و اسمم هم آوش هستش. بذارین براتون تعریف کنم که چرا رونمایی از اسم من طول کشید! راستش وقتی معلوم شد پسر هستم مامان و بابا چند تایی اسم انتخاب کردند مامان هم هی توی اینترنت دنبال معنی اسم ها میگشت و خلاصه درگیر بودن. آوش یکی از اولین اسم هایی بود که به ذهنشون رسید. مامان اینترنت رو دنبال معنیش گشت و وقتی فهمید آوش و آویسا هم معنی هستند خیلی خوشش اومد و بابایی هم کلی استقبال کرد. تصمیم بر این شد که من آوش بشم ولی مشکل اینجا بود که این اسم توی لیست ثبت احوال نبود!! خلاصه از همون روزها تلاش مامان و بابا شروع شد. مامان به ساز...
11 تير 1391

تاریخ تولدم

مامان دیروز رفت دکتر. بماند که چقدر معطل شد و چقدرررر اذیت شد! ولی بالاخره روز تولد من معلوم شد! قراره من روز 5 تیر به دنیا بیام قراره پنجم تیر یکی از بیادموندنی ترین روزهای تقویم مامان و بابا بشه. امیدوارم این چند روز باقی مونده به خیر و سلامتی بگذره و امیدوارم خیلی زود اینجا با عکسای من رونق بگیره ...
28 خرداد 1391

روزهای آخره.....

طبق محاسبات مامان امروز اولین روز از هفته 37 بارداریشه و دیگه چیزی به دنیا اومدن من نمونده. ولی از شانس بد ما! این روزهای آخر یه ویروس لعنتی اومده سراغ مامان! مامانی انقدر سرفه میکنه که نگو! بیچاره خودش هم اذیت میشه ولی همش نگران منه و برام غصه میخوره! منم با جدیت در حال ورجه وورجه هستم! ایروبیک کار میکنم! موج مکزیکی میزنم و بندری میرقصم!! مامان و بابا خیلی خیلی نگران من هستن. نگران اینکه این روزهای آخر هم به سلامتی طی بشه و سفر من به سلامت ختم شه. ...
20 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوش کوچولو می باشد